تنهایی پر هیاهو

یه نوشته همینطوری

از خرید برگشتم خونه اما انقدر خسته بودم که حتی چند قدم هم نمی تونستم راه برم،‏ این طرف و اون طرف رو نگاه کردم و پشت کفشمو خوابوندم دوباره راه افتادم و تازه متوجه نسیم خنک شدم و به این نتیجه رسیدم بین درک هوای خنک و پشت کفش رابطه مستقیم وجود داره هوس کردم یه آهنگ آروم گوش بدم، تو  این هوا بیداد شجریان چه حالی می ده... اصلن یادم رفت چقدر خسته بودم،‏ که هر چیزی دلم خواسته بود را از بی حوصلگی نخریده بودم ... حدود یک ساعتی را قدم زدم و چقدر با تنهایی و هوای خوب و تصنیف بیداد لذت بردم،‏ دلم می خواست دنیا همون جا متوقف بشه و من همینطوری تو سکوت و تنهایی به ابدیت برسم.

پ.ن:  خودم هم نمی دونم این پست چه ربطی به چه چیزی داره ، اصلن به من چه؟


عیدتون مبارک

    نظر

بوی عیدی بوی خاک
بوی کاغذ رنگی...


نمی دونم عید فطر عید هست یا نه؟؟؟
آخه عید تنها وقتی عیده که عیدی داشته باشه، برای من که همیشه حق ارشدیت (به دلیل فرزند و نوه ارشد خانواده پدری و مادری بودن ) داشتم و هنوز هم در حد تیم ملی از تمام خانواده عیدی می گیرم عید فطر یک کم عید نیست اونم تو این بی پولی عجیب ...
تازه من که نرفتم لباس نو بخرم ...
حالا بخرم هم، ‏وقتی همه تو جو اوضاع کشور سرگردونن من چه جوری شادی کنم؟؟؟
اصلن من گیج شدم،‏ معلوم هست اینجا چه خبره؟؟؟


بازی

    نظر

اگه نمی تونی قواعد بازی رو عوض کنی پس خفه شو و بازی کن

                                                               مصطفی مستور


تلاش برای بودن

این روزها تمام نیرو و انرژیم صرف حفظ شرایط پایدار روحی ام می شه این که سعی کنم زندگی ام را با یک زندگی کاملن معمولی مقایسه نکنم که حتی خودم را با گذشته خودم مقایسه نکنم ... نتونستم جلوی اشکامو وقتی خواهرم برای اولین بار در تزریق آمپولم به من کمک کرد بگیرم ... توی این 6 سال همیشه خودم آمپولم را تزریق کردم اما دیگه نه توی پام نه توی شکمم جایی برای تزریق نیست تمام عضلاتم دچار آتروفی شده و به سختی سوزن توی بدنم فرو می ره ... فقط  دستام مونده و حالا باید لباس آستین بلند تنم کنم ... خوبی ماجرا اینه که من هنوز راه می رم، هنوز خوب می بینم و هنوز سالمم و تا وقتی می تونم با پوششم جای آمپولها را پنهان کنم از دید همه یه آدم سالمم مثل همیشه...
این روزها اتفاقهای خوبی هم می افته مثلن آقا رضا از تهران مجموعه خونه مادربزرگه را برام هدیه آورده بود که از خوشحالی نزدیک بود جیغ بکشم ... سمیه یه چرتکه برای موبایل عزیزم خریده که هیچوقت زنگ نمی خوره ... دارم نوشتن با دست چپ را تمرین می کنم و شعرای حافظ را به حافظه ام می سپارم ... دو تا کتاب جدید هم خریدم که بخونم ...
زندگی این روزها می گذره ...


امنیت منتظر ماست بیا تا برویم

    نظر

جاده و کفش مهیاست بیا تا برویم
کلی اوباش سر راهست بیا تا برویم
سر چهارراه بسی پیر و جوان استاده
آن سرهم تاکسی هویداست بیا تا برویم

دست و پا در معرکه می آید و می بگریزد
رقص انگشت چه بسیاربیا تا برویم
گشت امنیت و خواهر سر هر چهار راه است
هر برادر که ببینی بگوید، برویم!!!
از کیوسک پلیس اگر رد گردیم
تازه اول دردسرهاست بیا تا برویم
زره از آهن و فولاد بباید پوشید
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم
چیزی از راه نمانده است چرا برگردیم
شوکر و آتش و فلفل همه اینجاست بیا تا برویم
آن طرف چند جوان رعنا
کلی ماشین مدل سال مهیاست بیا تا برویم
چون بگفتم نروم
رند بخندید و بگفت
صنما، خری از چهره تو نیک هویداست
بیا تا برویم

پ.ن: رند: پسری است خوش تیپ، پولدار،تحصیلکره- ترجیحن پزشک جراح زیبایی یا دندانپزشک- که در گذشته شبیه فردین بوده و امروزه شبیه محمدرضا گلزار است
صنم: دختری است با مشخصات بالا که در گذشته شبیه گوگوش یا سوفیا لورن بوده امروزه شبیه مهناز افشار است


راست و چپ

    نظر

اول صبح رفتم معاونت غذا و دارو و در نتیجه صبح، کلی به خودم امیدوارم شدم. دلیلش را هم الان می گم: از بچگی تا حالا همیشه با سمت چپ و راست مشکل داشتم توی خونه هر وقت به کسی آدرس سمت راست رو میدم خودش می دونه باید بره سمت چپ و بر عکس؛ وای به روزی که بخوام رانندگی کنم، اگه بهم بگن برو راست میرم چپ و باز هم برعکس تا حالا کلی بخاطر این عادت خجالت کشیدم ... حالا چرا امیدوار شدم؟ چون مجبور شدم از چند نفر آدرس بپرسم اولی گفت برو خیابان سمت چپ کلی زحمت کشیدم تا فهمیدم سمت چپ، سمت همون دستی است که با اون نمی نویسم بعد فهمیدم یارو منظورش سمت راست بوده... بعدش هم پرسیدم قسمت نظارت غذا کجاست گفتند راهروی راست بعد معلوم شد منظورش راهروی سمت چپ بوده. خوب معلومه خوشحال می شم و امیدوار.  تو کوچه و بازار هزاران نفر هستند که فرق راست و چپ را نمی دونن فرق درست  از غلط را هم نمی دونن اون وقت من تا همین امروز صبح یعنی نزدیک ربع قرن داشتم بابت این موضوع غصه می خوردم!!!!!!!!!!


من بد بودم اما بدی نبودم

    نظر

از بدترین روش را برای پنهان کردن خودم استفاده کردم و تو سکوت کردی، سالها بخاطر پلیدی ناخواسته ام، خود را سرزنش کردم و تو تنها از حال من پرسیدی ... اعتراف نخواهم کرد تا بزرگواریت گناهم را نبخشاید ... خوشحالم که هستی همکلاسی، خوشحالم ...