از شهریور87 وارد مرحله جدیدی از زندگیم شده بودم و تمام ذهنم مشغول سازگاری با این مرحله جدید بود، با گذشت 5 ماه و اتفاقات بدی که در این مدت افتاد همه چیز را رها کردم و دچار بدبینی و شک شدیدی نسبت به خودم شدم.
انتظار اشتباه را از خودم نداشتم، تصمیمم اشتباه بود و این از نوع تفکر من نسبت به آدمها و دنیای اطرافم سرچشمه می گرفت و باعث می شد هر روز بیشتر از روز قبل به باورهام بدبین بشوم.
و شاید در بدترین شرایط روحی وجسمی به این نتیجه رسیدم که اگر تمام بینش من نسبت به دنیا و در نتیجه اعمالم اشتباه بوده پس باید بینش و رفتارم را عوض کنم، این کار اگر درست نبود دست کم می توانست قسمتی از شک من را نسبت به گذشته ام از بین ببرد
همین کار را انجام دادم و هر چیزی که در گذشته از نظرم درست بود را غلط فرض کردم و برعکس عمل کردم.
تمام دوستانم را کنار گذاشتم و آدمهای جدید را با خصوصیات جدید در دوستی امتحان کردم.
کلی دروغ گفتم.
هر کاری دلم خواست و نخواست و تا آن زمان انجام نداده بودم انجام دادم.
اما احساس پوچی می کردم.
دلم برای خودم تنگ شده بود و بعد از یک تجربه سخت و تلخ به این نتیجه رسیدم که با کمی تغییر در بینشم به خودم اعتماد کنم.
پشیمون نیستم که مدتی آدم دیگه ای شده بودم، چرا که باور دارم باید ذهنم را برای امتحان راه های جدید باز بگذارم، تعصب به آنچه که هستیم، دفاع از آنچه انجام می دهیم به هیچ وجه به پیشرفت ما کمک نخواهد کرد.
و امروز من شادم
این شادی حق من از دنیاست ، شادی که به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نیست. چرا که من به تنهایی راهم را انتخاب کردم و سختی راه را به جان خریدم.
این یکی