یه نوشته همینطوری
از خرید برگشتم خونه اما انقدر خسته بودم که حتی چند قدم هم نمی تونستم راه برم، این طرف و اون طرف رو نگاه کردم و پشت کفشمو خوابوندم دوباره راه افتادم و تازه متوجه نسیم خنک شدم و به این نتیجه رسیدم بین درک هوای خنک و پشت کفش رابطه مستقیم وجود داره هوس کردم یه آهنگ آروم گوش بدم، تو این هوا بیداد شجریان چه حالی می ده... اصلن یادم رفت چقدر خسته بودم، که هر چیزی دلم خواسته بود را از بی حوصلگی نخریده بودم ... حدود یک ساعتی را قدم زدم و چقدر با تنهایی و هوای خوب و تصنیف بیداد لذت بردم، دلم می خواست دنیا همون جا متوقف بشه و من همینطوری تو سکوت و تنهایی به ابدیت برسم.
پ.ن: خودم هم نمی دونم این پست چه ربطی به چه چیزی داره ، اصلن به من چه؟